مناجات های خواجه

     سبحان الله

    هرچه می شناختم، نبود،

      و هرچه بود، نمی شناختم!

      من امروز،

      من آن شناخت پنداشته را به اب انداختم.

    شاخ آن بر هوتی رضا،

    میوه آن معرفت و صفا،

    حاصل آن دیدار و لقا،

     برای تو ای آرام جانم، زندگانی چون کنم؟

    چون نباشی در کنارم، شادمانی چون کنم؟

   کریما!

   گرفتار آن دردم که تو درمان آنی،

   بنده آن ثنایم که تو سزای آنی،

   من در تو چه دانم؟ تو دانی!

   تو آنی که خود گفتی و چنان که خود گفتی، آنی.

الهی

     مومنا را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی، چه بود که افزایی و نکاهی؟